از هنگام اذان مغرب که حرکت کردیم، بعد از پیمودن حدود 7 کیلومتر ساعت 3 بعد از نصف شب بود که به شیار کوه، معروف به آبزیادی در پشت دشمن رسیدیم.
فرماندهمان گفت: « دوستان و برادران من! دشمن بالای همین شیار است. هوا که روشن میشود میتوانید صدای عراقیها را بشنوید. ما بیخ گوش دشمنیم. میبینید که منطقه طوری است که دشمن به ما مسلط است. باید تمام روز را صبر کنیم تا بتوانیم در تاریکی شب کاری از پیش ببریم. همین طور که نشستهاید بخوابید تا 24 ساعت و تکان نخورید و کوچکترین صدایی ایجاد نکنید. اگر تکان بخورید و دشمن بفهمد 450 نفر را قتل عام میکند. یا به اسارت میبرد و باعثش هم آن یک نفری است که بیاحتیاطی کرده و باعث خبردار شدن دشمن از کمینمان شده ». از همان لحظه فکر این که نکند من باعث این بیاحتیاطی باشم چقدر محدودم کرده بود. نمیخواستم شرمنده این بچهها که این همه جانفشانی کرده بودند و زحمت کشیده بودند بشوم. کوچکترین صدا مثل عطسه و یا حرف زدن در خواب یا نیش یک عقرب کوهی و فریاد درد یا خوردن به ظرف آب یا افتادن اسلحه از دست یا... هر کدام میتوانست سبب این شرمندگی شود.
آنجا هم که خوابیده بودیم 50 متر با دشمن فاصله داشت. ماشین غذای دشمن که آمد و غذا پخش میکرد ما صدای ماشین و صدای نفراتش را میشنیدیم.
دود ماشین آمد بالا سرمان مثل روح سیاه شیطان پخش شد. 24 ساعت، بچهها یکی به صورت قلمبه، یکی نشسته و یکی درازکش بود و الحمدلله همه ساکت بودند.
بالاخره با هر سختی بود 24 ساعت مثل یک قرن گذشت. موقع نماز مغرب و عشا شد و هوا تاریک.
ساعت 3 بعدازظهر بود که آب آشامیدنی بچه ها تمام شد. هیچ کدام از بچهها دیگر آب نداشتند، بعضی از بچهها یک استکان یا نصف استکان ته قمقمهشان آب بود که آن را گذاشته بودند برای میدان مین تا اگر آنجا مجروح شدند لااقل گلویشان را تر کنند. فوری نماز مغرب و عشا را نشسته و با تجهیزات خواندیم. فرمانده گفت: به ستون بشوید که میخواهیم به امید خدا وارد مرحله بعدی عملیات یعنی گذشتن از چهار میدان مین شویم. ابتدا میرویم یک ساعت و نیم پشت میدان مین اولی میخوابیم و بعد ساعت یک ربع به یازده حمله را شروع میکنیم، تا گردانهای دیگر طبق زمانبندی از محورهای دیگر وارد عمل شوند ». طبق برنامه رفتیم. پشت میدان مین اولی که رسیدیم، بنا بود یک ساعت و نیم آنجا بخوابیم تا همه گردانها به محلهای تعیین شده برسند و بعد رمز آغاز عملیات را بدهند تا گردانهای همه محورها با هم وارد عمل شویم. رسیده بودیم پشت میدان اولی که بالاخره کاری که نباید میشد شد!
من با چهار یا پنج نفر گردان بودم که جلوتر میرفتیم. یک آر . پی . چی زن و دو تا کمکی و ما دو نفر پشت سر آنها بودیم که متأسفانه در تاریکی پایم خورد به سیم تله منوری و مین لعنتی روشن شد و دشمن فهمید که نیروهای ایران به اینجا نفوذ کردهاند.
عملیات لو رفت.
دشمن فوری بنا کرد به شلیک حدود 300 ـ 200 منور. منطقه آنقدر روشن شد که آفتاب در مقابل آن هیچ بود باید چه خاکی توی سرم میریختم؟ آقای ترکهای فوری یک کلاه خود روی منور گذاشت. کلاه مسی سرخ شده بود. میدانستیم با آن حرارت حتماً کلاه آب میشود. نور منور کمتر شد ولی چه سود، دیگر عراقیها فهمیدند و تیربارهایشان فوران میکرد؛ پشبند هم نارنجک میانداختند.
چه افتضاحی به بار آوردم حالا همه بچهها قلع و قمع میشدند به خاطر بیاحتیاطی من. یا زهرا!
ترس وجودم را گرفته بود. نمیدانستم چه کار باید بکنم. فرماندهان دسته و گردان تصمیم گرفتند حالا که دشمن فهمیده، بایستیم تا با فرماندهان ارشد تماس بگیرند. آنها گفتند که شما فوری حمله را شروع کنید.
رمز مبارک عملیات کربلای یک اعلام شد: « یا ابالفضل العباس علیه السلام » فرماندمان بلند بلند میگفت: « برادران! مأموریت دسته ما این است که چهار تا میدان مین را باید با سرعت بدوید و بروید، اگر یک کمی کوتاهی بکنید و بخواهید تعارف کنید و بایستید و فلان کنید، دشمن همه را قتل عام میکند ».
نفسم تند شده بود و نگاه گشاد و خیرهام به زمین دوخته شده بود. بدنم از شدت حرارت درون داشت آتش میگرفت. یک لحظه یکی از برادرها زد روی شانهام و گفت: « چه خبره احمد؟ حالت خوب نیست یا ترسیدی که اینجوری میلرزی؟! » او دستم را همراهش کشید و گفت: « یالّله بدو! وقت فکر کردن و ترسیدن نیست ». در تاریکی هوا به خدا گفتم: « یا ستارالعیوب! یا اله العاصین! کمک کن بچهها متوجه نشوند که من مرتکب این خطای نابخشودنی شدم ».
روزهای قبل، برادران شناسایی و تخریب خیلی زحمت کشیده بودند. واقعاً وقتی که ما از این میدانها میگذشتیم، تازه می فهمیدیم برادران تخریب با شجاعت رفته بودند کجاها را پاکسازی کرده بودند. آنها از قبل بخشی از میدان را پاکسازی کرده و یک محور باز کرده بودند. خدا شاهد است باورمان نمیشد. این کار جسارت عجیبی میخواست!
چهار تا میدان مین به اندازه یک کیلومتر راه بود. بچهها از روی همان محور پاکسازی شده رد شدند و رفتند. به این ترتیب در میدان مین تلفات کمی دادیم .
روی جادۀ خاکی حرکت کردیم. گروهانهای دیگر به طرف خط رفتند و یک گروهان هم به طرف مقر گردان رفت.
حدود 15 ـ 10 متری مقر دشمن که رسیدیم، تیربار دشمن شروع به شلیک کرد که حدود 60 ـ 50 نفر از برادران ما همانجا شهید و زخمی شدند. آنجا سنگینترین تلفات این عملیات جلوی چشمانم اتفاق افتاد. دوستم بود، رفیقم بود، همشهریام بود، همکلامم بود و برادرانم بودند که آنجا پرپر شدند. خیلی دردآور بود و من از شدت شرم، آرزو داشتم در آن لحظه یک تیر شاهرگم را پاره کند. حین حرکت، گریه میکردم. همراهان میگفتند: « روحیهات را از دست نده، حداقل به فکر خودیها باش ».
بعد یکی از برادران به طرف سنگر تیربارچی دوید که یک تیر به دستش خورد. نایستاد. بازهم به طرفش رفت. کمی جلوتر رفته بود. میتوانست نارنجک را پرتاب کند داخل سنگر تیربارچی؛ اما باز تیر به پهلویش خورد. باز هم نایستاد. کمی که جلو رفت دیگر پاهای زخمیاش را نمیتوانست حرکت بدهد. کمی سینه خیز جلو رفت و نارنجک را پرتاب کرد. نمیدانم حاصل این شجاعت و جانفشانیاش را دید وشهید شد یا نه. کاش من به جای او این کار را کرده بودم. شاید بخشی از این سهل انگاریام را جبران کرده بودم.
تا این مانع لعنتی دشمن برطرف شد ما رفتیم بالای یک تپه. خوشبختانه دو تا سنگر کمین داشت؛ بلافاصله رفتیم نارنجک انداختیم. سنگرها را پاکسازی کردیم و رفتیم توی سنگرهای خود عراقیها مستقر شدیم. آنجا یکی از برادرها که همراه من بود به گریه و اشک و ناله من نگاه کرد و آه کشید و گفت: « آنجا را ببین آن بیچاره دارد چطور جان میدهد! همه اش تقصیر همان بیاحتیاطی بود. آشغال ترسو فکر نکرد کسی که نمیتواند به خواب و ضعفش غلبه کند به درد جلوی دشمن ایستادن نمیخورد؟!»
یک لحظه برای اینکه شکش نبرد من بودم که آن بیاحتیاطی را مرتکب شدم خودم را جمع کردم. تیر را از توی جیبم درآوردم و در حالی که دندانهایم را به هم فشار میدادم گفتم: « خودم میکشمش! » آن برادر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: « بعید میدانم او حتی لیاقت شهید به حساب آمدن هم داشته باشد ».
در حالی که نفرت از خودم، سینهام را انباشته بود، گفتم: « جسدش را میسوزانم!» آن برادر با دقت به اطراف و مسیر جاده خاکی نگاه کرد و گفت: « به نظرت او لیاقت دارد که حتی مفقودالاثر به حساب بیاید؟ » با این حرفش دستم سست شد و تیر از دستم افتاد. او ادامه داد: « حق او این است که زنده بماند و یک عمر در پشیمانی این غفلتش بسوزد ».
این حرفش آتش زد به دلم. به خودم نگاه کردم. حتی یک خراش کوچک هم برنداشته بودم. آن برادر که با من بود؛ همراه برادران تک تیرانداز و بقیه تیربارچیها رفت. نیروها بنا کردند به پاکسازی سنگرهای دیگر. آنجا نقشۀ ما این بود که مراقب آن جاده بمانیم که اگر دشمن خواست تامین و تدارک شود، تجهیزات و نیرو بیاورد یا عقب نشینی کند، تانک و نفربر و هرچه خودرو و هر چه که هست را تا ساعت 6 صبح که هوا روشن نشده باید منهدم می کردیم.
من هنوز بیرمق و زبون در یکی ازسنگرهای دشمن، کمین کرده بودم و خودم را شبیه عراقیها تصور میکردم که رفیقم با سر و وضع خونی و لباس پاره آمد تو سنگر. اما به زخمهایش توجهی نداشت. گفتم : « دارد از تو خون میرود! » با نگاهی تحقیرآمیز گفت: « بله دسته گل شماست احمد آقا ! تو چطور متوجه نشدی که پایت خورد به منور و این دردسر را درست کردی؟! »
یک لحظه سرم سوت کشید. دلم میخواست از شدت درد فریاد بزنم. او هنوز از سرزنشهایش دست برنداشته بود. داشت بدجوری روی اعصابم مانور میداد. داد زدم: « تمامش کن ». اما او ولکن نبود: « جدی؟! برایت دردآور است؟ حقیقت تلخ است بیچاره؟ درست است هیچ کس نفهمید ولی عذاب وجدانت را چه میکنی؟! البته ممکن است همه بفهمند آن وقت جایت کجای جبهه که هیچ، در کجای ایران است؟! باید بروی در خاک دشمن.... ».
من از شدت عصبانیت گویا به تنگ آمده بودم. خون از سینهاش زد بیرون؛ ترکش خمپاره بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. سرش را گرفتم روی زانویم. گلویش پر از خون بود. با خس خس سینه، نفس میکشید. آخرین لحظه قبل از گفتن شهادتین در حالی که مچ دستم را محکم فشار میداد، گفت: « به قول امام، جنگ است دیگر. حلالم کن » و پر کشید.
یک مرتبه دیدم یک نفربر عراقی دارد میآید به طرف من. فوری آر . پی . چی را موشکگذاری کردم واز ضامن خارج نمودم. دستم را گذاشتم روی ماشه. 500 ـ 400 متر مانده بود به ما برسد که یکی از برادرهای آر . پی . چی زن که جلو بود با عجله یک آر . پی . چی به طرفش شلیک کرد. نفربر فرار کرددیگر دشمن طرف ما نیامد تا اینکه نزدیک صبح شد.
برادر عباس حکیمی را گذاشتم توی سنگر جای خودم. نمیدانستم هوا که روشن میشد چطور میتوانستم در چهرۀ بچهها و شهدای این عملیات نگاه کنم؟ متوجه شدم یک سری از نیروها پایین تپهای که ما مستقر بودیم در میدان مین گیر افتادهاند. آنها پایین بودند و ما بالا بودیم. همدیگر را میدیدیم، ولی صورت همدیگر را نمیشناختیم. ما اشاره میکردیم بیایید بالا. آنها اشاره میکردند بیایید پایین. یک مرتبه صدای یکی شان به گوش من رسید داشت میگفت: « تعال ، تعال ». تازه متوجه اشتباهمان شدم. آنها عراقی بودند که فکر میکردند ما هم عراقی هستیم. موضوع را به بچهها گوشزد کردم و فوری بستیمشان به رگبار. مثل یک منتقم با نهایت خشم شلیک میکردم. چند نفرشان همانجا به درک واصل شدند و چند نفر هم فرار کردند و تعدادی از آنها روی مین رفتند، اما یکی که در حال فرار بودبا یک قناسه شلیک کرد و زد به کمر برادرمان عباس حکیمی که از سر قله افتاد و شهید شد. این صحنه برایم خیلی گران تمام شد. بدبختانه دیگر خشابم ته کشیده بود. فوری اسلحه را انداختم و به نهیب دویدم به دنبالش. میخواستم گردنش را بجوم! عراقی فراری، وقتی این کار مرا دید سرعت گرفت و هنوز وارد میدان مین نشده بودم که با انفجار یک مین، گرد و خاک بلند شد. با خودم گفتم رفت رو مین و به درک واصل شد. خواستم برگردم که دیدم داد و نالهاش بلند است. به حال خود رهایش کردم دو نفر از برادرها از محور پاکسازی شده رفتند سراغش و آوردندش عقب.
دوست داشتم از او بپرسم که نیروهایشان وسط آن میدان مین چه میکردند. آنها که از میدان اطلاع داشتند چرا آنجا رفته بودند؟! اما دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. رفتم سراغ عباس در لباس خونین خود آرام گرفته بود. بغض امانم را برید. همه درد دل و اعترافاتم را برای عباس میگفتم و گریه میکردم. شاید دو ساعتی نگذشته بود که یکی از برادرها صدایم کرد. همان بود که میگفت: « کسی که این بیاحتیاطی را کرده لیاقت کشته شدن ندارد و باید تا آخر عمرش از گندی که زده عذاب وجدا بکشد ».
حدس زدم که میخواهد چه بگوید. حتماً فهمیده کار من بوده و آمده بود که سرزنشم کند. هوا کاملاً روشن شده بود. بوی پیروزی میآمد. بچهها تکبیر میگفتند و شعار میدادند: « مهران آزاد شد قلب امام شاد شد ». او پرسید: این شهید عباس حکیمی است؟ گفتم: بله! شما حرف اصلیات را بزن و زود از اینجا برو. اصلاً حوصله ندارم. گفت: خواستم بگویم... حرفش را بردیم و گفتم: بله خودکشی بهترین راه حل است! گفت: چه میگویی شما؟ اولاً خواستم پیروزی را تبریک بگویم. دوماً من و تو لیاقت نداشتیم حتی مثل آن آدم خطاکار باشیم. شاید نظر کرده بود! این عراقی که از میدان مین آوردندش لو داد که حمله قبل از انفجار منور لو رفته بود. عراقیها قصد داشتند همهمان را بکشند؛ اما تا آمدند جا به جا بشوند و به خودشان بیایند آن اشتباه سهوی ، نور منور را چراغ راهمان کرد. فکرش را بکن، اگر طبق برنامه یک ساعت و نیم آنجا میماندیم و بعد وارد عمل میشدیم چه فرصت نابی را به دشمن داده بودیم! در ثانی ببین تازه هوا روشن شده است. اگر یک ساعت و نیم دیرتر عملیات شروع میشد حتماً الآن عملیات ادامه داشت که به خاطر هوای روشن به ضررمان تمام میشد.
شوکه شده بودم. گویا لکنت زبان گرفته بودم. میخواستم بال دربیاورم. پرسیدم: گفتی نظر کرده بوده؟ او در حالی که شهید عباس حکیمی را روی دوش حمل میکرد، گفت: بله! حتماً تا حالا شهید شده! اگر زنده ببینمش کف پایش را پر از بوسه میکنم. تویوتاهای سپاه، سینه تپهها را میگرفتند و میرفتند بالا برای تدارکات؛ تانکر آب یخ و بیسکویت، آب میوه و کمپوت و... برای ما آوردند.
بعد از پیروزی و آزادسازی مهران ما پنج روزی آنجا مستقر بودیم. بعد از پنج روز، نیروهای دیگر آمدند و ما تپه را تحویلشان دادیم و برای استراحت به عقب رفتیم.
( نویسنده: محمد جواد راونجی )
:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0