توی خواب داشت گریه می کرد، بلند وبا هق هق. حرف هم می زد. رفتم بالای سرش.
کم کم فهمیدم دارد با حضرت صدیقه سلام الله علیها راز ونیاز می کند.
اسم دوست های شهیدش را می بُرد. به سینه می زد و با ناله می گفت:
«اونا همه رفتند مادرجان! پس کی نوبت من می شه؟»
سر وصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در وهمسایه را هم بیدار کند.
چند بار اسمش را بلند گفتم تا از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.
چند لحظه ای طول کشید تا به خودش آمد. گفت: «چرا بیدارم کردی؟»
گفتم: «شما آن قدر بلند گریه می کردی وحرف می زدی که صدات تا چند تا
خونه اون ور تر هم می رفت.» مثل کسی که گنج بزرگی را از دست داده باشد،
با ناله گفت: « من داشتم با خود بی بی درد دل می کردم؛ آخه چرا بیدارم کردی؟»
«ساکنان ملک اعظم2/ص85 به نقل از همسر شهید برونسی»
:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4